کافه نیمه شب

کافه نیمه شب

Trama

در میانه یک شهر آرام، قرار بود مراسم عروسی برگزار شود و نوید یک زندگی جدید وunion دو روح را به همراه داشته باشد. یون، عروس آینده، در لباس عروس سفید ظریف خود پای محراب ایستاده بود، قلبش پر از هیجان و انتظار بود. اما با گذشت هر دقیقه، دامادش، ته-یونگ، حاضر نشد و شادی یون را به میلیون‌ها قطعه خرد کرد. همانطور که تالار مراسم شروع به خالی شدن کرد و مهمانان ناامید پراکنده شدند، یون نمی‌توانست احساس فزاینده خشم و نگرانی را سرکوب کند. ته-یونگ کجا رفته بود؟ آیا او به سادگی نظرش را عوض کرده بود و از رابطه آنها خارج شده بود؟ یون همه جا را جستجو کرد، خیابان‌ها را زیر و رو کرد و صورت مهمانان عروسی را بررسی کرد، اما هیچ اثری از ته-یونگ نبود. با تبدیل شدن روز به شب، ناامیدی یون تنها بیشتر شد. او از ته-یونگ قطع امید کرده بود، اما به پاسخ نیاز داشت. او نمی توانست این احساس را از خود دور کند که چیزی درست نیست، که ناپدید شدن ته-یونگ چیزی فراتر از یک ترس ساده است. و بنابراین، او مصمم شد تا حقیقت را کشف کند. درست در آن زمان بود که یون به یک کافه عجیب و غریب برخورد که در هاله‌ای از رمز و راز قرار داشت. تابلوی بالای در نوشته شده بود «کافه نیمه شب»، و وقتی در را باز کرد، زنگی بالای آن به صدا درآمد و ورود او را اعلام کرد. کافه کم نور بود، با شمع های سوسوزننده که سایه های وهم آور روی دیوارها می انداختند. هوا پر از بوی قهوه بود، اما این مشتریان، کسانی که پشت میزها نشسته بودند، بودند که واقعاً توجه یون را به خود جلب کردند. همه آن‌ها جوان بودند، چهره‌هایشان ترکیبی از کنجکاوی و ناامیدی را نشان می‌داد. به نظر می‌رسید که آنها در یک چرخه بی‌پایان امید و دل شکستگی به دام افتاده‌اند، چشمانشان به دنبال راهی برای خروج از این برزخ می‌گردد. و سپس، در میان سر و صدای زمزمه مکالمات و صدای جرینگ فنجان ها،یون ته-یونگ را تشخیص داد. اما او متفاوت بود، جوان‌تر از آنچه یون به یاد داشت، چشمانش خالی، چهره‌اش جدا. همانطور که یون به ته-یونگ نزدیک شد، نمی توانست جلوی لرزیدن بدنش را بگیرد. چیزی درست نبود. چرا او اینقدر متفاوت به نظر می‌رسید؟ و چرا به نظر می‌رسید که با او غریبه است؟ هر چه بیشتر به او نگاه می کرد، بیشتر احساس ناراحتی می‌کرد. آیا این ته-یونگ واقعی بود، یا صرفاً تجلی ذهن از هم گسیخته خودش بود؟ یون مصمم به یافتن پاسخ، کنار ته-یونگ نشست و برای پنهان کردن اهدافش قهوه سفارش داد. همانطور که منتظر رسیدن نوشیدنی خود بود، مکالمه ای را با ته-یونگ جوان آغاز کرد، از او در مورد خودش پرسید و سعی کرد او را وادار به صحبت کند. اما او به طور کله شقانه ای سکوت کرد، چشمانش انگار در افکار خود گم شده بودند، به فضا خیره شدند. با گذشت ساعت ها، یون شروع به درک ماهیت واقعی کافه نیمه شب کرد. این مکانی بود که در آن زمان متوقف می‌شد، جایی که گذشته و حال با هم برخورد می‌کردند، و مرزهای بین واقعیت و خیال محو می‌شد. مردم برای یافتن پاسخ به اینجا می‌آمدند، اما در عوض، سوالاتی پیدا می‌کردند. آنها به دنبال فرار بودند، اما خود را در یک چرخه بی پایان درد و دل شکستگی به دام دیدند. جستجوی یون برای ته-یونگ او را به سوراخ خرگوش کشانده بود، سوراخی که نمی توانست از آن فرار کند. او در این برزخ به دام افتاده بود و مجبور بود با فرضیه ها و شایدها رابطه خودشان روبرو شود. هنگامی که خورشید شروع به طلوع کرد و نور کم رنگی بر دیوارهای کافه انداخت، یون متوجه شد که باید تصمیمی بگیرد. آیا او به جستجوی ته-یونگ از گذشته خود ادامه خواهد داد، یا یک سفر جدید را آغاز می‌کند، سفری که به او امکان می‌دهد خود را پیدا کند و رو به جلو حرکت کند؟ همانطور که مشتریان کافه شروع به پراکنده شدن کردند، یون تصمیم خود را گرفت. او کافه نیمه شب را به همراه بقایای تکه تکه شده رویاهایش پشت سر خواهد گذاشت. زمان آن رسیده بود که یک مسیر جدید پیدا کنید، مسیری که او را به آینده ای درخشان تر هدایت کند، جایی که عشق و دل شکستگی نیروهای تعیین کننده زندگی او نباشند. یون با حس هدفمندی جدیدی برخاست و کافه نیمه شب و پژواک جوانی ته-یونگ را پشت سر گذاشت. همانطور که او به نور روشن صبح قدم گذاشت، فهمید که دیگر هرگز مثل سابق نخواهد بود.

کافه نیمه شب screenshot 1
کافه نیمه شب screenshot 2
کافه نیمه شب screenshot 3

Recensioni